پاک اندیش

اندیشه های اسلامی و انقلابی

پاک اندیش

اندیشه های اسلامی و انقلابی

هر چه هست در جوانیست

            اخیرا کتابی رو داشتم میخوندم با عنوان "خاک های نرم کوشک" که مجموعه خاطرات شهید بزرگوار حاج عبدالحسین برونسی هست. کتاب سرشار از خاطرات تاثیرگذاره ولی به نظرم نقطه اوجش مربوط به خاطره ای از دوران سربازی شهیده. به شخصه فکر می کنم دلیل این همه توفیق شهدا حاصل زحماتیه که تو جوونی کشیدن. باشد که ما هم از این عافیت طلبی در بیایم. 

مطلب زیر برگرفته از خاطره "ویلای جناب سرهنگ" از کتاب است :

            همراه آن استوار رفتیم تو شهر بیرجند. چند دقیقه بعد جلوی یک خانه بزرگ ویلایی، ماشین ایستاد.استوار پیاده شد. رو کرد به من و گفت: بیا پایین.

            خودش رفت زنگ آن خانه را زد. کیسه‏ ام را برداشتم و پریدم پایین . به ام گفت: از این به بعد در اختیار صاحب این خونه هستی، هر چی بهت گفتن، بی چون و چرا گوش می کنی.

 

 

            مات و مبهوت نگاهش می کردم. آمدم چیزی بگویم، در باز شد. یک زن تقریبا مسن و ساده وضعی، بین دو لنگه در ظاهر شد. چادر گلدار و رنگ و رو رفته اش را رو سرش جابجا کرد. استوار بهش مهلت حرف زدن نداد. به من اشاره کرد و گفت: این سرباز رو خدمت خانم معرفی کنید.از شنیدن کلمه خانم خیلی تعجب کردم. استوار آمد برود، گفتم: من اینجا اسلحه ندارم، هیچی ندارم ؛ نگهبانی می خوام بدم، چکار می خوام بکنم. خنده تمسخرآمیزی کرد و گفت: برو بابا دلت خوشه! از امروز همین لباسهات رو هم باید در بیاری و لباس شخصی بپوشی!

 

          تو دوره آموزشی، به قول معروف تسمه از گرده مان کشیده بودند. یاد داده بودند به ‏مان که اگر ما فوق گفت: بمیر، بی چون و چرا باید بمیری. رو همین حساب حرف او را گوش کردم و دنبال زنه رفتم تو. ولی هنوز در تب و تاب این بودم که تو خانه یک خانم می خواهم چه کار کنم؟ روبروی در ورودی، آن طرف حیات یک ساختمان مجلل ، چشم را خیره می کرد . وسعت حیات و گل‏های رنگارنگ و درخت‏های سربه فلک کشیده هم زیبایی دیگری داشت. زن گفت: دنبالم بیا.

            گونی به دست دنبالش راه افتادم . رفتیم تو ساختمان. جلوی راه پله ‏ها زن ایستاد. اتاقی را تو طبقه دوم نشانم داد و گفت: خانم اونجا هستن.

            به اعتراض گفتم : معلوم هست می خوام چکار کنم؟ این نشد سربازی که برم پیش یک خانم.

            ترس نگاهش را گرفت. به حالت التماس گفت: صدات رو بیار پایین پسرم!

            با اضطراب نگاهی به بالا انداخت و ادامه داد: برو بالا، خانم بهت می گن چه کار باید بکنی، زیاد بد اخلاق نیست.

            باز پرسیدم : آخه باید چه کار کنم؟

            انگار ترسید جواب بدهد، تا تکلیفم را یکسره کنم، از پله ها بالا رفتم. در اتاق قشنگ باز بود ، جوری که نمی توانستم در بزنم . نگاهی به فرش‏های دستباف و قیمتی کف اتاق انداختم. بند پوتینهام را باز کرد و بیرونشان آوردم . با احتیاط یکی ، دو قدم رفتم جلوتر. گفتم : یا الله .

            صدایی نیامد .دوباره گفتم : یا الله ، یا الله!

            این بار صدای زن جوانی بلند شد: سرت رو بخوره! یا الله گفتنت دیگه چیه؟ بیا تو!

            مردد و دو دل بودم . زیر لب گفتم: خدایا توکل برخودت.

            رفتم تو.از چیزی که دیدم چشمام یکهو سیاهی رفت. کم مانده بود نقش زمین شوم. فکر می کنی چه دیدم ؟

            گوشه اتاق، روی مبل، یک زن بی حجاب و به اصطلاح آن زمان : مینی ژوب نشسته بود ، با یک آرایش غلیظ و حال به ‏هم زن! پاهاش را هم خیلی عادی و طبیعی انداخته بود روی هم . تمام تنم خیس عرق شد.

 

            چند لحظه ماتم برد. زنیکه هم انگار حال و هوای مرا درک کرده بود، چون هیچی نگفت. وقتی به خودم آمدم،

 

 دنده عقب گرفتم و نفهمیدم چطوراز اتاق زدم بیرون. پوتین‏ها را پام کردم. بندها را بسته نبسته، گونی را برداشتم .

 

زن بی‏حجاب با عصبانیت داد زد: آهای بزمجه کجا داری می‏ری؟ برگرد!

 

            گوشم بدهکارهارت و هورت او نشد. پله ها را دو تا یکی آمدم پایین. رنگ از صورت زن چادری پریده بود. زیاد بهش توجهی نکردم و رفتم توی حیات. دنبالم دوید بیرون. دستپاچه گفت: خانم داره صدات می‏زنه.

            گفتم: اینقدر صدا بزنه تا جونش در بیاد!

            گفت:اگر نری، می کشنت ها!

            عصبی گفتم : بهتر!

            من می رفتم و زن بیچاره هم دنبالم تقریباً داشت می دوید. دم در یادم آمد آدرس پادگان را بلد نیستم . یکدفعه ایستادم. زن هم ایستاد .ازش پرسیدم: پادگان صفر- چهار کدوم طرفه؟

            حیران و بهت زده گفت: برای چی می خوای؟!

            گفتم : می خوام از این جهنم- دره فرارکنم.

            گفت:به جوونیت رحم کن پسر جان، این کارا چیه؟ اینجا بهترین پول، بهترین غذا، و بهترین همه چیز رو به تو می دن، کیف می کنی.

            با غیظ گفتم : نه ننه، می خوام هفتاد سال سیاه همچین کیفی نکنم.

            وقتی دیدم زن می خواهد مرا منصرف کند که دوباره برگردم، بی خیال آدرس گرفتن شدم و از خانه زدم توی خیابان، خیابانی که خلوت بود و پرنده پرنمی زد. فقط گاهگاهی ماشینی می آمد و با سرعت رد می‏شد.

            آن روز هر طور بود، بالاخره  پادگان را پیدا کردم . از چیزهایی که آنجا دستگیرم شد، خونم بیشتر به جوش آمد. آن خانه، خانه یک سرهنگ بود که من آنجا حکم گماشته را پیدا می کردم. می شدم خدمتکار مخصوص آن زن که همسریک جناب سرهنگ طاغوتی و بی غیرت بود!

            به هر حال، دو سه روزی دنبالم بودند که دوباره ببرنم همان جا، ولی حریفم نشدند. دست آخر آن سرهنگ با عصبانیت گفت: این پدرسوخته رو تنبیهش کنید تا بفهمه ارتش خونه ننه - بابا نیست که هر غلطی دلش خواست، بکنه.

            هجده تا توالت آن جا داشتیم که همیشه چهار نفر مأمور نظافتشان بودند، تازه آن هم چهار نفر برای یک نوبت ، نوبت بعدی باز چهار نفر دیگر را می بردند. قرار شد به عنوان تنبیه، خودم تنهایی همه توالتها را تمیز کنمیک هفته تمام این کار را کردم، تک و تنها پشت سرهم . صبح روز هشتم، گرم کار بودم که سرگرد آمد سر وقتم . خنده غرض داری کرد و به تمسخر گفت: ها، بچه دهاتی! سرعقل اومده یا نه؟

            جوابش را ندادم . با کمال افتخار و سربلندی توی چشماش نگاه می کردمکفری تر از قبل ادامه داد: قدر اون ناز ونعمت رو حالا می فهمی، نه؟

            برّ و بر نگاهش می کردم. گفت: انگار دوست داری برگردی همون جا، نه؟

 

            عرق پیشانی ‏ام را با سر آستین گرفتم. حقیقتاً تو آن لحظه خدا و امام زمان ( سلام الله علیه) کمکم می‏کردند که خودم را نمی باختم . خاطر جمع و مطمئن گفتم: «این هیجده تا توالت که سهله جناب سرگرد، اگر سطل بدی دستم و بگی همه این کثافت ها رو خالی کن تو بشکه، بعد که خالی کردی تو بشکه، ببر بریز تو بیابون، و تا آخر سربازی هم کارم همین باشه، با کمال میل قبول می کنم، ولی تو اون خونه دیگه پا نمی گذارم.

            عصبانی گفت: حرف همین؟

            گفتم: اگر بکشیدم، اونجا نمی رم.

            بیست روز مرا تنبیهی همان جا گذاشتند. وقتی دیدند حریف اعتقاد و مسلکم نمی شوند، آخرش کوتاه آمدند و فرستادنم گروهان خدمات. 


نظرات 3 + ارسال نظر
روح الله یکشنبه 17 فروردین 1393 ساعت 19:05

دمش گرم.عجب اعتقادی محکمی داشته...............خداوندبا امامش حسین (ع) محشورش کند.ان شاالله

صادق جمعه 15 فروردین 1393 ساعت 12:39

یه بار توی تلویزون، نامه پسر حاج آقا دهنوی رو خوندند که شهدا کار مهمی نکردند، جنگ شد رفتیند جنگیدند و بعد شهید شدند. الان کار سخته که مجبوریم با این همه گناه جلوی خودمونو بگیریم.
واقعیتش اینه که جنگ شهدا رو بوجود نیورد، امثال شهید برونسی قبل جنگم مسلک شهدا رو داشتند.

سینا جمعه 15 فروردین 1393 ساعت 10:04

خاطره تاثیر گذاری بود
خدایا مارو پیرو راه شهدا قرار بده

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد