پاک اندیش

اندیشه های اسلامی و انقلابی

پاک اندیش

اندیشه های اسلامی و انقلابی

هممون باید خجالت بکشیم. مقاومت یعنی این ...

بخشی از کتاب « من زنده ام »، خاطرات دوران اسارت معصومه آباد:

« تعدادمان ساعت به ساعت بیشتر می شد. برادران سپاه و بسیج را در آن گودال کنار ما می آوردند و بقیه را گوشه دیوار نگه می داشتند. ساعت ده صبح جوانی با قامتی باریک و بلند و محاسنی قهوه ای مثل تیری که از دور شلیک شود به جمع ما پرتاب شد. لب و دهانی پر خون و ظاهری روستایی اما چهره ای گشاده و لبانی مثل پسته ی خندان داشت. هیچ کدام دستمالی نداشتیم که به او بدهیم. با سر آستین لب و دهان خونی اش را پاک کرد و نشست. پنجاه رأس گوسفند با صدای زنگوله هایشان او را همراهی می کردند و عراقی ها گوسفندها را هم با او داخل گودال انداختند. به هر طرف که سر می چرخاندیم، صورت گوسفندها توی صورتمان بود و روی دست و پایمان فضله می ریختند و یکسر بع بع می کردند.

بعد از سی ساعت گرسنگی و تشنگی یک لیوان آب آوردند که همه با هم در معیت آن همه گوسفند، یک جرعه از آن بنوشیم.

هر گوسفندی که سروصدا می کرد به محض اینکه آن جوان دستی به سرش می کشید آرام می شد. یکی از برادرهای سپاه امیدیه از او پرسید: اسمت چیه برادر؟ شغلت چیه؟

با سادگی و صداقت تمام گفت: اسمم عزیزه و چوپونم. کاشی هستم. دیروز از کاشان راه افتادم. توی ولایتمان هر کسی دوست داشت چند تا گوسفند برای سلامتی رزمنده ها به جبهه هدیه کرده. من تو مسیر آبادان بودم که گیر افتادم. گله خسته و گرسنه است. این گوسفندها تاب گرمای اینجا را ندارند. کاش یک آب و علفی به این زبان بسته ها بدهند.

با لهجه ی شیرین کاشی و سادگی هرچه تمام تر پرسید: تا کی اینجا هستیم؟ اگر می خواهند ما را نگه دارند اما ای کاش گوسفندها را زودتر برای برادرهای رزمنده به جبهه بفرستند.

اصلا در عالم دیگری بود. از تک تک گوسفندهایش خاطره داشت و اخلاق آنها را می دانست.

...

بعد از یک وقفه ی دو ساعته، به خودشان و بچه ها استراحت دادند اما دوباره شروع کردند. این بار انگشت شومشان را روی عزیز چوپون و چند نفر دیگه گذاشتند. بچه هایی که با عزیز به اتاق شکنجه رفتند تعریف کردند: عزیز را از پا آویزان کرده و با شلاق به سرو صورتش می کوبیدند. وقتی پایش را باز کردند، کلت روی شقیقه اش گذاشتند و به او گفتند: عزیز این تیر خلاص است. هر وصیتی داری سریع بگو تا دوستانت به خانواده ات برسانند.

آنقدر به سر عزیز ضربه زدند که به لکنت افتاد و دیگه نمی تونست حرف بزنه. خون از دهان و دل و روده اش بیرون می ریخت، آب به سرو صورتش زدند و گفتند: بهت فرصت می دهیم که وصیت کنی. امشب تیر خلاص سهم توست.

عزیز التماس می کرد و فرصت می خواست. بعد از نیم ساعت که آرام شد عراقی ها کنجکاو شده بودند که بفهمند عزیز چه وصیتی دارد!

درحالی که از دهان و حلقش خون می ریخت با لکنت زبان گفت: از گوسفندهایی که آورده ام یکی را برای سلامتی امام خمینی قربانی کنید.

وقتی مترجم این جمله را برایشان ترجمه کرد دوباره تنش را با شلاق تکه پاره کردند. وقتی او را به اتاق انداختند دیگر قدرت تکلم نداشت و قابل شناسایی نبود. دیدن این صحنه ها بسیار دردآور بود. فقط باید تحمل می کردیم. بر اثر ضربات زیادی که بر سرش وارد شده بود، پی در پی دچار تشنج می شد و صبح همان روز، بعد از چند بار تشنج به شهادت رسید. »

نظرات 3 + ارسال نظر
روح الله سه‌شنبه 31 تیر 1393 ساعت 18:47

سید جان این تیتر ها چیه میزنی؟
خاک بر سر ما مثلا تحصیل کرده ها که همش دم از سازش می زنیم ...

هممون بریم بمیریم. مقاومت یعنی این ...

سریع هم اتهام می زنی هم حکم صادر میکنی....

مسعود سه‌شنبه 31 تیر 1393 ساعت 18:05

همیشه مخالف این دست پست های احساسیم که در شرایط متفاوت زمانه انتظار برخوردهای یکسان از مردم کشور و داشته باشیم، تو از کجا میدونی همین جوونایی که الان میرن تو پارتیا شرکت میکنن وقتی بحث دفاع از کشور پیش بیاد نمیرن جلو، والا من که جرات نمیکنم راجع به مردم پیش داوری کنم، اگه شما این توانایی و داری موندم چرا به پیامبری مبعوث نشدی؟!!!

عشق آن اگر باشد که می‌گویند
دل‌های صاف و ساده می‌خواهد
...
عشق آن اگر باشد که من دیدم
انسان فوق العاده می‌خواهد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد