پاک اندیش

اندیشه های اسلامی و انقلابی

پاک اندیش

اندیشه های اسلامی و انقلابی

من چرا دلم صاف نمیشه!

آقا لطف کنید مدارک ماشین رو بدید؟

-   برای چی سرکار؟

-   چراغ قرمز رو رد کردید؟ متوجه نشدید؟

-   متوجه که شدم... اما راستش رو بخواید من هیچ وقت نتونستم دلم رو با این قوانین راهنمایی رو رانندگی صاف کنم! یعنی حتی اون وقتی که بچه بودم و کنار دست بابام میشستم و ایشون پشت چراغ قرمز وای میستاد یه احساس «دل صاف ناشدگی» پیدا می‌کردم!

***

نفر اول رو چرا کُشتی؟

-   دلم باهاش صاف نبود آقای قاضی!

-   مگه چی کار کرده بود؟

-   اون کار خاصی نکرده بود، من دلم باهاش صاف نبود!

-   نفرات بعدی رو چرا کشتی؟

-   با اونها هم دلم صاف نبود.

-   به همین سادگی؟

-   به همین سادگی چیه آقای قاضی! صاف نبودن دل رو دست کم نگیرید! خیلی چیز مهمیه...

-   تا کی می‌خواستی به این قتلهای زنجیره‌ای ادامه بدی؟

-   تا وقتی که دلم با همه صاف بشه!

***

آقای دکتر من یه جوریمه!

-   چه جوریتونه عزیزم.. یک کم بیشتر توضیح بدید.

-   یه جوریمه دیگه... نمیشه توضیح داد...

-   خب آخه من تا ندونم شما چه جوریتونه که نمیتونم درمانتون کنم.

-   آخه نمیدونم چی بگم...

-   مثلا بگید چه حالاتی دارید؟

-   آهان... راستش... خیلی عصبانی هستم... دارم میترکم!... احساس میکنم مردم اندازه من نمی‌فهمند ...

-   درسته... دیگه چی؟

-   اوووممممم.... از اینکه مردم مثل من فکر نمی‌کنن خیلی ناراحتم... دلم می‌خواد خرخره مردم رو بخاطر بعضی کارهاشون بجویم...

-   آفرین... دیگه؟

-   اصلاً فکر می‌کنم من وسط یه مشت آدم بد انتخاب کن دارم تلف می‌شم... استعدادهام داره هدر میره... بقیه رو که می‌بینم بخاطر تصمیمات و انتخابهاشون می‌خوام تف کنم تو صورتشون!

-   درسته... بگید ببینم، یه احساس دوگانه‌ای هم نسبت به دموکراسی ندارید؟ این احساس که فکر کنید فقط وقتی بقیه مثل شما رای بدن دموکراسی اجرا شده؟

-   چرا... چرا... دقیقاً همینطوره!

 -  احتمالاً بعضی وقتها هم فکر می‌کنید سیزده بزرگتر از بیست و چهاره؛ درسته؟

-   آره... آره... اتفاقا همین دیروز رفته بودم یه لباس بخرم، بیست و چهار تومن بود. سیزده تومن دادم به فروشنده و گفتم چرا بقیه‌ش رو نمی‌دی؟ گفت بقیه کدومه مرد حسابی، تو که هنوز اندازه قیمتش هم پول ندادی... من هم شاکی شدم، در یک رفتار مدنی و به نشانه اعتراض، در سکوت کامل طرف رو آتیش زدم!

  - متوجه شدم... شما دچار «دل ناصافی» شدید... راستش این مشکل درمانی هم نداره! بعضیا اینجوری هستن دیگه، کاریش نمیشه کرد، دوره‌ایه، میاد و میره، معمولا هم هر چهار یا هشت سال تکرار میشه!

 

منبع: هفته نامه 9 دی

برگی از خاطرات یک قدیم الاسلام

یه روز

صبح با صدای جیغ بچه‌ها بیدار شدم. یکی‌شان را پشه زده بود. می‌گفت درد نمی‌کند. مادرش گفت «زر زیادی میزند، گرمش است حالیش نیست». با اصرار بچه‌ها زنگ زدم هلیکوپتر امداد آمد و او را بردند به فرودگاه. از آنجا با هواپیمای ویژه فرستادمش انگلیس. سه هفته تحت درمان بود. وقتی برگشت حتی جای نیش پشه هم نمانده بود. گفتم سه هزار و دویست و شصت و دو ریال بریزند به حساب بیت المال برای جبران استفاده شخصی از هلیکوپتر و هواپیما و... . مادرشان گفت خوب کاری کردی. آدم زیر منت این نظام نباشد بهتر است. گفتم می‌خواهی دویست ریال دیگر هم بریزم که نظام زیر منت ما باشد؟ نظری خاصی نداشت؛ ریختم.

یه روز دیگه

بچه‌ها اصرار کردند برویم جت اسکی سواری. گفتم «آخر امروز عاشوراست، شگون ندارد.» مادر بچه‌ها درآمد که فکر آنجایش را هم کردم. رفتیم. نشسته بودیم کنار سد که پیش خدمت‌ها غذا را آوردند. غذا قیمه بود. مادر بچه‌ها گفت حالا به یاد روز عاشورا قیمه بخوریم. بچه‌ها با ناراحتی قیمه را خوردند. دلشان پلومرغ می‌خواست. من اما با رضایت خوردم. خیلی هم چسبید. بعدش هم با دلی مالامال از اندوه جت اسکی سوار شدیم. دو بار افتادم درون آب. آبش سرد بود. گفتم به متخصصان بگویند ببیند در خارج سیستمی وجود ندارد که بشود آب سد را برای جت اسکی سواری گرم کرد؟ گفتند می‌پرسیم. شب خوابیدم.

 اون روز

هیچ اتفاق خاصی نیفتاد. اتفاق‌های غیر خاص را هم که نمی‌شود نوشت.

 کدوم روز؟

کارهایم زیاد بود. شب را در دفتر ماندم. ساعت دو شب تلفن زنگ زد. مادر بچه‌ها گفت یکی از دخترها خواب بد دیده خودت را برسان. خودم را رساندم. مادر بچه‌ها گفت دخترمان خواب دیده هرچه ساندویچ می‌خورد سیر نمی‌شود. گفتم خب بهتر، خوردن که بد نیست، سیر نشدن هم همینطور. مادر بچه‌ها گفت «آخه انتهای خوابش داخل یکی از ساندویچ‌ها خیارشور نداشته، بچها‌م بدون خیارشور نمیتونه ساندویچ بخوره که». دختره از ترس دهانش قفل شده بودم. تیم پزشکی را صدا کردیم. به وزیر هم گفتم انحصار واردات خیارشور را بدهند به دخترم که خیالش راحت باشد همیشه خیارشور به اندازه کافی دم دستش خواهد بود. خندید. برنگشتم دفتر. خوابیدم.

 دیروز

سخنرانی داشتم. کلی حرف زدم. یکجایش خیلی تند به بی‌حجاب‌ها فحش دادم. فحش‌های بد بد. عصر که آمدم خانه مادر بچه‌ها گفت چرا حرفهای بد می‌زنی بچه‌ها یاد می‌گیرند. بچه‌ها که آمدند دیدم بله، یاد گرفته‌اند. شرمگین شدم. مادر بچه‌ها گفت از این به بعد خواستی به بدحجابها فحش بدهی بگو زیبارو. گفتم رویم نمی‌شود. گفت انقدر تمرین کن تا رویت بشود. قرار شد از فردا تمرین کنم تا شاید بیست سال بعد رویم بشود. خوابیدم.

منبع: هفته نامه 9 دی